ترس‌های پنهانِ یک هنرمند

شیما هاشمی
شیما هاشمی

ترس از برهنه شدن؛ ترس از بی‌معنا بودن؛ ترس از نقد و تحقیر؛ ترس از تکرار، تقلید یا بی‌اصالتی؛ ترس از ناتمام ماندن و...

شاید هر هنرمند تجسمی در طول زندگی هنری و حرفه‌ای خود، درزمان خلق اثر یکی‌دو تا یا همۀ این‌ ترس‌ها را تجربه کند.

درواقع هر هنرمندی با خلق اثرش در برابر دیگران لخت می‌شود.

برهنگی افکار و هر آنچه در درونش می‌گذرد به هنرمند حسی دوگانه و متناقض می‌دهد. حسی که شاید نتوان به‌راحتی با کلمات آن را توصیف کرد.

اما هنرمند درروند خلق اثرش به‌جای فرار از ترس، باید با آن مکالمه کند؛ و از خودش بپرسد: «دقیقاً از چه چیزی می‌ترسم؟ ریشه‌اش از کجاست؟»

ترس‌هایش را بُکشد، بسازد، بنویسد یا تکه‌تکه کند و اجازه دهد درون اثرش ظاهر شوند.

هنرمندِ هنر معاصر باید همیشه یادش باشد که ترس، نشانۀ حضور در مرزهای رشد و کشف جدید است...

بامداد جمعه ۲۳/۰۳/۱۴۰۴ در حال اتمام این مقدمه بودم که چشمانم بی‌تاب خواب شد، به‌رسم معمول همۀ شب‌زنده‌داری‌هایم شبکه‌های خبری معاند را مروری کردم و با خیال این‌که اگر یکشنبه توافقی صورت نگیرد چه ‌می‌شود و چه خواهد شد؟ اگر جنگ شود و اسرائیل حمله کند چه؟ و چه و چه...؟ و حتی به این هم فکر کردم اگر جنگ شود چقدر موضوع این شماره با موضوع روز جامعه هماهنگ خواهد بود، به رختخواب رفتم؛ هنوز در خواب و بیداری بودم و داشتم کابوس جنگ می‌دیدم که صدای زنگ گوشی من را ترساند. از زمان فوت مادرم هرزمان گوشی‌ام در مواقع غیرمعمول مخصوصاً ساعات بامداد و بعد از آن زنگ می‌خورد، ناخودآگاه اضطراب و ترس زیادی تمام وجودم را فرامی‌گیرد، ترس ازدست‌دادن پدر که ‌روزهای نبودن مادر را با خستگی زیادی سپری می‌کند. گوشی چند زنگ خورد و قطع شد. به سمت گوشی رفتم، دوستم از تهران بود؛ بهتر بگویم رفیق بیست و دو‌ساله‌ام بود؛ همانی که می‌دانست معمولاً شب‌ها تا نزدیک سحر بیدارم. به ساعت نگاه‌ کردم، حدود سه و نیم بامداد بود و با خودم فکر کردم حتماً بی‌خواب شده مخصوصاً که فردا تعطیل است اولین جمله‌ای که شنیدم این بود: «شیما؛ دارند ما را می‌زنند، اگر رفیقت مرد حلالش کن...» در بُهت و ناباوری مانده بودم، مغزم متوقف شد و زبانم قفل، ساعت و مکان و روز را به‌کل فراموش کردم؛ یک آن تصویر خون و جنازه و قبرستان و رفیقی که دیگر نیست تمام ذهنم را پُر کرد...

تنها جمله‌ای که توانستم بگویم این بود «هنوز که یکشنبه نیامده...»

و این شد که تصمیم گرفتم این مقدمه را به همان شکل ناتمام رها کنم و در ادامه‌اش بنویسم؛ بزرگترین ترس من جنگ است و مرگی که در لابه‌لای جنگ؛ آن نماد قدرت‌خواهی، رذالت و طغیان نیمۀ تاریک وجود هر انسانی؛ رخ می‌دهد.

در پایان لازم به این توضیح است؛ تا این زمان که مطالب بخش تجسمی جهت طراحی ارسال شده؛ تمامی فعالیت‌های فرهنگی و هنری متوقف شده و به همین دلیل در این شماره بخش «رویدادها» را نداریم.

مواجهه هنر با کانسپت ترس

شیما هاشمی
شیما هاشمی

ترس در هنرهای تجسمی، احساسی دوگانه است؛ مرزی ظریف بین «خلاقیت و بازدارندگی»؛ از یک‌طرف می‌تواند هنرمند را فلج کند و از وجه دیگر، سوختی نیرومند برای خلق آثاری عمیق و اثرگذار باشد.

بسیاری از هنرمندان در مسیر خلق اثر، با ترس‌هایی مواجه‌ می‌شوند که بازدارنده هستند؛ مثل:

ترس از قضاوت دیگران_اگر کارم خوب نباشد؟ اگر نفهمند چه حرفی را می‌خواهم بگویم؟_

یا ترس از شکست_خلق این اثر من را به هدفم می‌رساند؟ اصلاً ارزشش را دارد؟_

و حتی ترس از ناتوانی_می‌توانم ایده‌ام را درست پیاده‌ کنم؟_

هرکدام از این ترس‌ها به‌تنهایی هم می‌توانند باعث کمال‌گرایی فلج‌کننده، به‌تعویق انداختن یا حتی رها کردن مسیر هنری شوند.

در نقطۀ مقابل با مقوله‌ای به‌عنوان «ترس به‌عنوان محرک خلاقیت» روبرو هستیم.

هنرمندانی که از «ترس» به‌عنوان زبانی برای بیان آن‌چه می‌خواهند بگوینداستفاده می‌کنند. ترس، حس بنیادینی است که اگر با آن روبه‌رو شویم، می‌تواند الهام‌بخش آثاری شود که احساسات انسان را عریان می‌کند؛ استفاده از تصاویر تاریک یا سورئال برای بیان اضطراب‌ها، پرداختن به موضوعاتی مانند مرگ، زخم، تنهایی، جنگ و بحران‌های هویتی؛ استفاده از فرم، رنگ، بافت یا خلأبرای انتقال حس ناامنی یا ترس‌های درونی و...

مثال‌های زیادی در دنیای معاصر وجود دارد؛ تابلوهای «فرانسیس بیکن» که سرشار از درد، ترس و شکنجه روانی انسان مدرن است یا مجسمه‌های «لوییس بورژوا» مثل مجسمۀ «عنکبوت» بزرگش که ترس‌های کودکی و مادرانه را بیان می‌کند و یا نقاشی معروف «جیغ» اثر «ادوارد مونک» همه استعاره‌ای از ترس و اضطراب وجودی است.

با این مقدمه به سراغ «محمدمصطفی ابراهیمی» مجسمه‌ساز می‌رویم؛ یکی از هنرمندان ناشناخته‌ای که توانسته به‌خوبی از ترس‌ها، گم‌بودن‌ها و چالش‌های زندگی‌اش «محرک خلاقیت» بسازد و آثاری خلق کند که شاید در جهان معاصر حرف‌هایی برای شنیده شدن داشته باشد. او زادۀ اسفند ۱۳۶۰ در شهر «اراک» است، لیسانس «جامعه‌شناسی» دارد و در دو سال اخیر دوره‌های زیادی را به‌صورت تحصیلات آزاد نه آکادمیک با موضوع روانکاوی‌«یونگی» در تهران گذرانده است.

چندین سال است که تولیدکنندۀ استراکچرهای نیروگاه خورشیدی است و درواقع شغل اصلی و منبع درآمدش هم از این راه است.

«ابراهیمی»؛ مسیر پرپیچ و خم ولی موفقی را برای رسیدن به آن‌چه که امروز است طی کرده؛ و خودش در مورد راهی که تا به این‌جا پیموده چنین می‌گوید: «هنر برای من یک اتفاق بود، پدرم خط خوبی داشت و تنها چیزی که در آن دوران شش‌هفت سالگی اطراف‌مان بود، کلاس‌های خوشنویسی‌ معلم کلاس سوم‌ مدرسه‌ بود که تابستان‌ها در همان مدرسه برگزار می‌کرد؛ هنر برای من از همان‌جا شروع شد.

آشنایی‌ام با اشعار حافظ و سعدی از مشق‌ خطاطی بود؛ باوجودی که خیلی این اشعار را دوست داشتم ولی سنم کمتر از حدی بود ‌که بتوانم چیزی از آن‌ها بفهمم. با همان خوشنویسی، آرام‌آرام علاقه‌مندی‌ام‌ به شعر ادامه پیدا کرد. پدرم یک حافظ کوچک برایم خرید، بعد یک گلستان و یک بوستان سعدی؛ که حکایت‌هایشان را حفظ ‌می‌کردم.

فکر می‌کنم جرقۀ زندگی و هنر من از آن سال‌ها و وقت‌گذرانی با خطاطی و آن کتاب‌ها شروع شد. از طرفی خانوادۀ پدری‌ام اکثراً صدای خوبی داشتند و من‌ هم به خواندن علاقه‌مند شدم؛ می‌خواندم اما نه به شکلی که بتوان به آن آواز حرفه‌ای گفت. دبیرستان را در رشتۀ «ریاضی_فیزیک» تمام کردم ولی دانشگاه قبول نشدم و به سربازی رفتم. بعداز آن تصمیم گرفتم موسیقی را به‌صورت جدی شروع کنم؛ هم آواز بخوانم و هم بنوازم.

سال۸۲،۸۳ سه‌تار را شروع کردم و بعد از مدتی کار کردن، ویولن را آموختم، هم‌زمان شعر هم می‌نوشتم ولی همه را نیمه‌کاره گذاشتم. سال۹۳ در «کنسرواتوار» تهران ثبت‌نام کردم و چند سال آن‌جا دانشجوی آواز کلاسیک بودم و می‌خواندم که رسماً همان‌جا فهمیدم موسیقی به درد من نمی‌خورد یا من به درد موسیقی نمی‌خورم؛ آن‌جا بود که موسیقی و خواندن روی استیج را به‌عنوان یک آرزو کنار گذاشتم. همان سال۹۳ هم‌زمان که به کنسرواتوار می‌رفتم اولین مجموعۀ شعرم را با نشر «نیماژ» چاپ کردم. موسیقی را کنار گذاشته و به نوشتن پرداختم چون آن را هم دوست داشتم؛ داستان کوتاه می‌نوشتم و یک مدت عضو کلوپ داستان روزنامۀ «همشهری» بودم که ماهنامۀ «داستان همشهری» داشت. کارهایم را آن‌جا می‌فرستادم، نقدوبررسی می‌شد؛ تا این‌که از یکی از کارهایم خوش‌شان آمد و خواستند داستانی را نقد کنم که در شمارۀ‌ بهمن‌ماه۹۴ چاپ شد. داستان‌نویسی را هم تا همین‌جا پیش بردم و کار دیگری چاپ نکردم؛ با مشغله‌های کاری و فکری‌ای که پیش‌آ مد، یکی دو سالی به‌طورکامل از هنر فاصله گرفتم. البته در فاصلۀ بین سال‌های ۹۲تا۹۵ با دوربین حرفه‌ای عکاسی هم می‌کردم؛ و در یکی‌دو جشنوارۀ استانی، لوح‌تقدیر و جوایزی هم گرفتم؛ ولی عکاسی هم آن‌چه که می‌خواستم نبود و فکر می‌کردم عکاس خوبی نیستم، از طرفی مسئلۀ مهمی هم در عکاسی آزارم می‌داد؛ متریال بیرون از من وجود داشت و خیلی نمی‌توانستم در آن دخل و تصرف کنم؛ عکاسی خیلی ساختۀ ذهن یا دستِ من نبود و به‌خاطر همین آن‌طور که دلم می‌خواست عکاسی هم به جانم ننشست؛ هرچند که خیلی آرزوی این را داشتم که عکاس جنگ شوم. با همین ماجراهای جسته‌گریخته تا سال ۹۵ هر هنری را مقداری تست کردم که درگیر یک ماجرای عاطفی شدم و زندگی‌ام را خیلی‌زیاد تحت‌تأثیر قرارداد.»

آن‌چه در ادامه می‌خوانید؛ کنجکاوی‌های منِ مصاحبه‌کننده برای پیدا کردن ردپای ترسی آمیخته با ابهام در آثار «ابراهیمی» است که برگرفته از برداشتی کاملاً شخصی در مواجهه با آثار نمایشگاه «بی‌تن» اوست.

درهمان ابتدای معرفی خودتان، به مباحث روانکاوی و مسائل پیرامون آن اشاره داشتید؛ تحصیل در رشتۀ جامعه‌شناسی شما را به این مباحث علاقه‌مند کرد؟

در حقیقت روانکاوی به‌صورت اضطراری، جایی عجیب وارد زندگی من شد. از سال۹۵ درگیر موضوع طلاق شدم؛ و طلاق شالودۀ زندگی‌ام را کاملاً متحول کرد، آن‌چه که از لحاظ عاطفی و اجتماعی برای خودم تا این سال ساخته بودم و آن‌چه را که از خودم به‌عنوان شخصیتِ خودم می‌شناختم اساساً دچار بحران کرد؛ بحرانی که باعث کنار گذاشتن کامل همۀ داشته‌هایم شد و من را به سمت نقاشی برد. اصلاً نقاشی نقطۀ شروعِ ورودِ جدی من به هنرهای تجسمی بود؛ و روانکاوی هم یک اضطرار بود، چون برای خودشناسی هیچ دست‌آویز دیگری نداشتم. مدیای قبلی من برای خودشناسی شعر، فلسفه، عرفان ایرانی و این چیزهایی بود که در دسترس داشتم؛ ولی وقتی ناگهان این بحران پیش آمد، درواقع نوعی بحران هویت هم برایم به‌وجود آمد و همۀ ارزش‌هایی که تا آن موقع با آن بزرگ شده بودم، ساخته بودم و فکر می‌کردم قلعۀ محکمی است؛ همه یک‌جا ویران شد یا زیر سؤال رفت و من به‌لحاظ روحی و هویتی نیاز داشتم به یک منبع جدید برای دوباره نگاه کردن به کارهایی که کرده‌ام و دانستن چرایی این اتفاقات. تصور کنید آدمی که تا ۳۵ سالگی روندی را طی می‌کند؛ مثلاً اهل مطالعه و هنر است، دوستان خوبی دارد، با آدم‌هایی ارتباط دارد که همه مثل خودش اهل هنر و مطالعه و این‌ مسائل هستند و به‌ناگاه آن‌چه از خودش تصور کرده و ساخته بوده در یک محکِ جدی زندگی ناکارآمد از آب درمی‌آید و می‌خواهد با این بحران هویت روبرو شود و چاره‌ای ندارد ‌جز این‌که تمام ارزش‌هایی که در این سال‌ها ساخته است را دوباره از نو بررسی کند. برایم هنر، بستری نو از نگاهی به خودم بود که بفهمم برای آن‌چه که از خودِ ایده‌آلم می‌خواهم چه مسیری را می‌توانم طی کنم؛ و مسئلۀ من جایگزینی کسی یا پرکردن خلأ یک اتفاق نبود بلکه یک بحران شخصیتی بود که در مواجهه با آن پله‌پله جلو رفتم؛ اول با روانشناسی معمولی و یک‌سری پادکست‌های معمولی شروع کردم، بعد با دکتر «علیرضا شیری» آشنا شدم که روایت خودش را از «یونگ» داشت؛ و اسم «یونگ» و «فروید» در حرف‌هایش پرتکرار بود، برای همین منابع اصلی یونگ و فروید را پیدا کردم و دنبال کلاس‌های سطح بالاتر و حرفه‌ای‌تر در تهران گشتم...

یک‌سال و نیم است، هر هفته دو دورۀ «یونگی» و «منتوری» را هم‌زمان در تهران شرکت می‌کنم و تقریباً یک ماه دیگر از دو دوره باقی‌مانده است. این شد که روانکاوی به‌عنوان یک ضرورت وارد زندگی‌ام شد؛ البته اول در راستای شناخت خودم کمک زیادی کرد و در مرحلۀ بعد برای شناخت ریشه‌های هنر. در همین فاصله‌ای که روانکاوی را می‌خواندم و کلاس می‌رفتم؛ دوره‌ای را برای ارتباط بین هنرمند و ایده طراحی کردم. گروه کوچکی در اراک دارم که در این یک سال گذشته دو استعداد از این گروه پیدا کردم که یکی از آن‌ها بسیارتابسیار موفق بوده و قرار است به‌زودی نمایشگاهی انفرادی از آثارش در «شارگالری» برگزار کنیم.

این بحرانی است که خیلی از افراد در زندگی‌شان به آن دچار می‌شوند، اصلاً اصطلاحی داریم به‌عنوان «بحران چهل‌سالگی» که خیلی از افراد در این سن به یک بحران هویتی و شخصیتی می‌رسند و حس می‌کنند که مثلاً تا این نقطه‌ای که در زندگی‌شان رسیده‌اند، هیچ‌کاری نکرده‌اند و حتی شاید دیگر زمانی هم برای انجام کاری ندارند...

مواجهه افراد با این موضوع خیلی متفاوت‌ است؛ حتی خیلی‌وقت‌ها افراد زیادی که به این بحران می‌رسند، دست به‌کارهای غیرعاقلانه‌ای هم می‌زنند. ولی شما در مواجهه با این بحران به‌سمت هنر کشیده شدید؛ از طرفی در حرف‌هایتان چندین بار اشاره کردید که «هیچ چاره‌ای نداشتم به‌جز این‌که به هنر روی بیاورم»؛ چرا هیچ چاره‌ای نداشتید درحالی‌که راه‌های زیاد دیگری هم برای انتخاب بود؟ و آیا همراهی و همدلی با هنر از کودکی باعث شد که برای گذر از این بحران، تنها پناهگاه امن‌تان هنر شود؟

مکانیزم‌های روبرو شدن با بحران میان‌سالی متنوع است که «انکار» مهمترین مکانیزم این است_من هیچ مشکلی ندارم؛ خانه، ماشین، زن و بچه دارم و دیگر چه‌ می‌خواهم؟_ یک مکانیزم دیگر سرگرم شدن به چیزهایی است که بتواند شما را از دیدن نداشته‌هایتان فقط دور کند_کار کردن زیاد، درس‌خواندن زیاد، پول درآوردن زیاد و خیلی مسائل دیگر_ از این جهت برای من تنها راه چاره هنر بود چون هیچ‌کدام از مکانیزم‌های دیگر برایم کار نمی‌کرد، شاید در آن اوایل و همان یک‌سال اول سعی کردم از مکانیزم‌های دیگری استفاده کنم ولی به‌سرعت متوجه‌ شدم که هیچ‌کدام از آن‌ها اعم از سرگرمی، انکار، پرداختن به موضوعات دیگر؛ هیچ‌کدام توان این را ندارند که من را به آن معنایی که می‌خواهم برسانند.

من به دنبال معنای این مشکل بودم، به دنبال معنای این حسرت و بحران بودم؛ که چرا منی که فکر می‌کردم در این سال‌ها درست پیش آمدم و سعی کردم خودم را بشناسم و برای این‌کار، منابع دست اولی هم داشتم؛ چرا این منابع برای من کار نکرد؟ عرفان برای من کار نکرد؟ فلسفه برای من کار نکرد؟ این‌ها دیوارهای محکمی نبود که بتوانم با آن‌ها زندگی و شخصیتم را بسازم پس چه چیزی باید کار کند؟

هنر اتفاقی بود که جواب سؤالم را داد؛ فهمیدم که هنر، آن چیزی بود که می‌بایست من را می‌ساخت و در ادامه؛ همۀ آن‌چه که در هنر به‌صورت غریزی یافته بودم، روانکاوی برایم تئوریزه‌اش کرد. فهمیدم فضایی وجود دارد به‌نام فضای ناخودآگاه که ایده و تمام اتفاقات روانی ما در آن‌جا است و می‌توانیم با فضای ناخودآگاه ارتباط داشته باشیم که عالم ایده را بشناسیم و بتوانیم آن را به عالم واقع بیاوریم و به هر چیزی تبدیلش‌کنیم.

این می‌تواند برای من اثر هنری باشد، برای فرد دیگری سخنرانی باشد و برای یکی هم می‌تواند بحران هویت شخصیت باشد.

گفتید نقاشی شما را به‌طورجدی وارد دنیای هنرهای تجسمی کرد؛ دوست‌دارم از همۀ آن ناگفته‌هایی بگویید که پیمودن راهش از نقاشی شروع شد و به نمایشگاه «بی‌تن» انجامید.

بله حتماً؛ همان‌طور که گفتم، ناگزیر به سمت تنها پناهگاهی که برایم مانده بود یعنی هنر، برگشتم. به‌طرز عجیب و اتفاقی، فروردین ۹۵ تنها هنری که تست نکرده بودم؛ یعنی نقاشی را پیش «مضاهر آذرپی» _شاید زیاد معروف نباشند، ولی از آدم‌های بسیار کاردرست این رشته‌اند_ ثبت‌نام کردم.

برای پیشبرد روش خودش سر کلاس، خیلی هم سخت‌گیر نبود؛ باوجود مدل ایستاده، خیلی وقت‌ها از روی مدل طراحی نمی‌کردم و طرح‌های ذهنی خودم را می‌کشیدم؛ استاد نگاه می‌کرد و نکته‌ای می‌گفت و می‌رفت. تا شش‌هفت ماه به‌همین شکل پیش‌ رفت تا این‌که استاد از طراحی‌هایی که در خانه انجام‌ داده بودم، خوشش آمد و در نمایشگاه گروهی پایان سال هنرجوهای کلاس که از همه یکی دو کار بود، من به‌تنهایی ده کار داشتم؛ و این تشویق بزرگی بود. بعد از گذشت پنج‌شش ماه، استاد نمایشگاه نقاشی انفرادی از کارهای جدیدی که کشیده بودم برگزار کرد و این شروعی شد برای امیدوار شدن به‌ نقاشی؛ هم‌زمان حجم‌های سنگی‌ هم کار می‌کردم. باوجودی‌که خودم خیلی جدی‌شان نمی‌گرفتم و برایشان وقت نمی‌گذاشتم ولی او خیلی می‌پسندید.

اگر چه نمایشگاه انفرادی در تهران نداشتم ولی در نمایشگاه‌های گروهی زیادی در تهران و یک نمایشگاه در ترکیه شرکت ‌کردم؛ مهر ۹۷ خیلی اتفاقی در یکی از گالری‌های تهران حجم کوچکی با متریال چوب_فلز به نمایش گذاشته بودم، یکی از اساتید مجسمه‌سازی دانشگاه‌های «آلمان» که آمده بود ایران، آن را خرید و با خودش برد؛ حتی آن زمان هم خیلی مجسمه‌سازی را جدی نگرفتم و با خودم گفتم «خوشش آمده، خریده و رفته» همچنان مجسمه‌ها را می‌ساختم، اما گرایش اصلی‌ام نبود، فکر می‌کردم نقاشی اصلی‌ترین حیطه‌ای است که کار می‌کنم؛ خیلی‌زیاد هم کار می‌کردم، با این وجود هیچ‌وقت دست از ساخت مجسمه هم برنداشتم. مجسمه‌ها را در انبار کارگاه خودم نگهداری می‌کردم تا آن اتفاق عجیب؛ در اینستاگرام فراخوانی از «شارگالری» برای فستیوال هنری دیدم و نمی‌دانم چرا از آن خیلی خوشم آمد، زنگ زدم، پیام دادم و نمونه کار فرستادم؛ در نهایت دکتر «داوود آجرلو» گفتند: «خوب است ولی به کانسپت فستیوال ما نمی‌خورد» این تنها جمله‌ای بود که گفتند. از فروردین ۱۴۰۲ که پیام دادم، مرتب پیگیرشان شدم تا گفتند: «دوسه ماه دیگر خبر بگیر تا در مورد کارهایت حرف بزنیم» درزمان مقرر پیام دادم و دوباره خواستند چند ماه بعد پیگیری کنم؛ این ماجرا تا یک‌سال ادامه پیدا کرد و فروردین ۱۴۰۳ بود که بالاخره از من خواستند تا بیستم اردیبهشت به گالری بروم. حدود بیست مجسمۀ حجیم فلزی، تمام نقاشی‌هایی که در سه سال اخیر کشیده بودم، تمام طراحی‌ها و کتاب شعرم را در نیسانی بار زدم و با خودم به تهران بردم. آقای «آجرلو» و مدیر گالری، آقای «شعردوست» وقتی من را با یک نیسان کار دیدند اول خیلی تعجب کردند، ولی از کارها واقعاً خوش‌شان آمد؛ و همان‌جا برگزاری اولین نمایشگاه انفرادی مجسمۀ من با کانسپت «آنیما» تأیید شد. یکی دو هفته بعد، زمان برگزاری نمایشگاه را تاریخ مهرماه ۱۴۰۳ مشخص کردند، در چهار ماه باقی‌مانده به نمایشگاه همۀ کارهایم را رها کردم و فقط مجسمه ساختم که حاصل آن نه‌ عدد مجسمه شد. نمایشگاه بسیار موفقی بود؛ نه‌تنها بازخورد خیلی‌خوبی داشت و همۀ کارها فروش رفت، بلکه هماهنگی‌های برگزاری نمایشگاه بعدی در شارگالری برای سال ۱۴۰۴ هم انجام شد.

آن‌جا بود که تازه فهمیدم؛ نه عکاسم، نه شاعرم، نه نویسنده‌ام، نه آوازخوانم بلکه فقط و فقط مجسمه‌سازم؛ درواقع این شروع نگاه حرفه‌ایم به مجسمه‌سازی است و فهمیدم این‌همه سالی که طراحی می‌کردم، نقاشی می‌کشیدم، داستان و شعر می‌نوشتم و... همه جمع‌شده بود در آن عصارۀ چهارپنج‌ماهی که مجسمه‌سازی را جدی انجام دادم و حاصل آن در مهر ۱۴۰۰ نمایشگاه «بی‌تن» شد.

قبل از این‌که با شما حرف بزنم، با دیدن طراحی‌ها و مجسمه‌های‌تان به این درک رسیدم که بحرانی را پشت‌سر گذاشته‌اید؛ و دارید فریادی را می‌زنید چه در آثار حجمی و چه در بقیه آثارتان. شاید اغراق نباشد اگر بگویم طرح‌های شما من را یاد نقاشی‌های «مونک» انداخت، به‌خصوص نقاشی معروفش «جیغ بنفش» که خود مونک دربارۀ آن می‌گوید: «این صدای جیغ طبیعت است که من شنیدم و یک لحظه از ترس به خودم لرزیدم، درصورتی که همه چی خیلی عالی بود؛ هوا خیلی صاف و غروب دل‌انگیزی بود و دوستان داشتند قدم می‌زدند» حتی در نقاشی دیگرش «خاکسترها» هم این فضای مثلاً ترس، اضطراب و دلهره را می‌بینیم مثل کارهای شما به‌خصوص مجسمه‌هایتان که این فضا بر آن‌ها حاکم است؛ وقتی خودتان این آثار را خلق می‌کردید چنین حسی را تجربه کردید؟ باتوجه به حالات روحی که داشتید؛ خلق آثارتان بیشتر آگاهانه بوده یا خلاقانه؟

ماجرا از این‌جا شروع می‌شود که بعد از آن بحرانی که اتفاق افتاد به‌صورت غریضی، با آن آشفتگی ذهنی‌ای که داشتم و بدون هیچ اطلاع درستی از مفاهیم روانکاوی، نقاشی کردن را شروع کردم و چون استاد خیلی خوبی داشتم؛ کار به‌لحاظ تکنیکال خوب پیش می‌رفت، کانسپت هم آشوب‌های ذهنی‌ام بود که خودم را به‌ناچار دست آن‌ها سپرده بودم. حتی بدون این‌که اطلاعی از مفهوم «آنیما» در روانکاوی و «بودیسم» در فلسفه داشته باشم؛ اسم اولین کارم را گذاشتم «زنِ درون» و بعدها فهمیدم که درواقع یک مفهوم بسیار گسترده‌ای در روانکاوی یونگی و حتی قبل‌تر از آن در «بودیسم» است که می‌گوید: «درون هر مردی زنی و درون هر زنی مردی نهفته است» و این بالانس رفتاری و روانی ایجاد می‌کند که اگر این بالانس وجود نداشته باشد، آن گم‌گشته همچنان در اشکال مختلف در روان آدم وجود دارد. ماجرا به این شکل پیش‌ رفت تا فهمیدم که چرا اصلاً چنین نقاشی‌هایی می‌کشم و این گمشدۀ من چیزی است درون من یا چیزی که باید در بیرون از خودم به جست‌وجویش بپردازم. روانکاوی «یونگ» به‌ من یاد داد، چیزی که در جست‌وجوی آن هستم یعنی مفهوم «زنانگی» مفهومی است تعریف شده و مشخص با حد و حدودش؛ و چیزی نیست که فقط مختص من باشد یا بحرانی نیست که فقط من با آن درگیر باشم. همۀ انسان‌ها در تمام دوره‌های زندگی‌شان به شکلی با آن جنس مخالف درونِ خودشان در چالش هستند، این چالش به‌صورت مداوم وجود دارد و هیچ‌وقت به یک بالانس قطعی نمی‌رسد؛ برای من به این شکل بود که آن فقدان پیش‌آمده، فضای زنانۀ وجود من را آن‌قدر خالی کرده و با خودش برده بود که هیچ چاره‌ای به‌جز خلق اثر نداشتم. درواقع چون فضای هنری، خلق اثر و خلاقیت یک نوعی رفتار زنانه است، برای کامل کردن آن بخش وجودم که دچار خلأ شده بود و به‌واسطۀ سابقه‌ای که حالا با هنر داشتم، اولین راه‌حلی که به ذهنم رسیده بود پرداختن به هنر بود؛ و از این‌جا داستان شروع شد که فهمیدم گمشدۀ من آن بخش «آنیما»یی وجودم است و آن انرژی بسیار زیادی که ما ایرانی‌ها به اسم عشق می‌شناسیم و پرداختن به یک موجودی در حالت ایده‌آلش در جنس مخالف که حالا به‌نوعی تعبیر به «‌عشق الهی» هم می‌شود، چیزی نیست به‌جز آن نیمۀ گمشدۀ درونی روانِ خودِ آدم که برای «مرد» به‌صورت یک «زن» و برای «زن» به‌صورت یک «مرد» تجلی پیدا می‌کند.

پس نمایشگاه «بی‌تن» و همۀ پیکره‌های فلزی‌ای که ساخته بودید، قبل از این آگاهی‌ها، مسائل روانکاوی و دوره‌هایی بود که رفتید؛ درست است؟

اگر بخواهم صادقانه بگویم؛ تا اردیبهشت ۱۴۰۰ تعدادی پیکره ساخته بودم که اکثراً فیگورهای زنانه بود، ولی اردیبهشت ۱۴۰۰ تصمیم گرفتم همۀ این پیکره‌هایی که از ۹۵ تا آن موقع ساخته بودم را با کانسپت آنیما ارائه کنم؛ یعنی آن بخشی از آن‌ها را که در خدمت این کانسپت است را نگه‌دارم و آن بخشی که در خدمت کانسپت نیست را به آن اضافه یا بازسازی کنم یا اصلاً کار را از نو بسازم؛ از این نه عدد کاری که در نمایشگاه بود؛ سه کار تا ۱۴۰۱ کاملاً ساخته شده بودند و هیچ تغییری در آن‌ها ندادم، دو عدد پیکره‌هایی از قبل بودند که تغییراتی در آن‌ها ایجاد کردم و چهار عدد از کارها هم کاملاً اورجینال بودند یعنی از ایده تا اجرا، همه در فاصلۀ اردیبهشت تا مهرماه ۱۴۰۳ انجام شد؛ و درنهایت ترکیبی از همۀ آن‌چه در این‌ مدت جمع کرده بودم، نمایشگاه «بی‌تن» شد.

در جست‌وجوی آن فضای زنانۀ درون‌تان که از بیرون هم آن را از دست‌داده بودید و کمبودش برای‌تان بسیار قابل لمس بود؛ ناخودآگاه به خلق آثاری پرداختید که نمودی از زن و زنانگی است؛ اما با دیدن آثارتان برایم این سؤال پیش آمد که در ورای متریال زمخت و خشنی که استفاده ‌کردید دنبال چه تصویری از زن بودید؟

علاوه‌بر متریال؛ همۀ پیکره‌های شما، دارای تناژی از رنگ‌های خنثی مثل خاکستری است یا حتی استفاده از رنگ سیاه؛ باتوجه به‌این‌که در تمام مدت دنبال فضای زنانه بودید؛ چه شد که فضای زنانه‌ای که به‌صورت مرسوم با رنگ و لعاب آمیخته است را با این تیرگی و زمختی خلق کردید؟

به‌نظرم ماجرا دو وجه دارد؛ در وجه اول؛ شما در پوسته و ظاهر ماجرا و در آن متریال استفاده شده که هم فلز است، هم سنگ و هم ترکیبی از سنگ و فلز و بتن، خشونت را می‌بینید؛ ولی در یک سمت دیگر، اگر بخواهید متریال را نادیده بگیرید؛ یک فضای مواج، پر از منحنی، پر از سطوحی که به‌صورت منحنی با همدیگر در ارتباط هستند و دوایر بسیار زیادی را در کار می‌بینید. اگر از این کارها عکس بگیرید و متریالش را نادیده، پیکره‌های زنانۀ بسیار ظریف، زیبا و مواج را در کارها می‌بینید؛ درواقع چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ من می‌خواستم آن‌چه که به‌تجربه و با مطالعه دریافته بودم را به نمایش بگذارم؛ «هر چیزی در برابر متضاد خودش، زیبایی‌اش را به نمایش می‌گذارد و هیچ‌چیزی صرفاً زیبا یا زشت نیست مگر این‌که ترکیبی از هردو حالت را داشته باشد» یعنی هر اتفاقی در محضر متضاد خودش است که معنی پیدا می‌کند، به خاطر همین و البته نه به‌صورت انتخابی یا خودآگاه، ‌چیزی بین انتخاب و ناخودآگاه بود که فلز و بتن را انتخاب کردم تا بتوانم جنبۀ خشن، دردناک، پر از رنج عشق و زنانگی را به نمایش بگذارم و از آن طرف فرم‌هایی که در طراحی این مجسمه‌ها استفاده شده لطافت، زیبایی، جذابیت، مادرانگی، عشق بودن و همۀ این‌ها را در کار به‌نمایش می‌گذارد.

در حقیقت سه ساحت در این نمایش بود که زن را بررسی‌ می‌کرد؛ زن در جایگاه مادر، زن در جایگاه معشوق و زن در جایگاه زنِ ایده‌آل.

بعضی از فرم‌ها، پیکره‌هایی هستند بسیار تراشیده و به‌لحاظ اندام خیلی ایده‌آلیز شده، ولی بعضی از فرم‌ها را می‌بینید که دفرمه و به‌هم ریخته‌ هستند، به‌نظر می‌رسد چاق و در هم فرورفته‌اند. درواقع هرکدام از این‌ها به‌دنبال بیان بخشی از زنانگی‌اند؛ یک پیکر خیلی ایده‌آل شده، کاملاً ًبه‌صورت یک زنِ مثالی و آن معشوقِ مثالی است؛ بعضی‌ها یک‌کم چاق‌ترند و یک‌کم فرم‌ها در عرض پیشرفت بیشتری کرده‌اند، هسته‌های درونی‌شان از بتن‌های سنگین‌تری است که به ‌نظر من این‌ها مادرانی هستند درگیر زایش فرزندانشان، درگیر نگهداری از آن‌ها، نگهداری از خانواده و آن بخشی از زنانگی که فرم‌های مادرانه دارد؛ اعم از مهرورزی بی‌قید و شرط، اعم از زایش، اعم از پذیرش بی‌قید و شرط... و در کنارش این نوع از روان‌های زنانه فرسایش زیادی هم دارند و بدنی ایده‌آلیز، نشان‌دهندۀ آن‌ها نمی‌تواند باشد. یک بخشی هم معشوق بود؛ معشوقی که من دوست ‌دارم، معشوق موردنظر من نه صرفاً زن ایده‌آل، چطوری می‌تواند باشد؟ و بعضی فرم‌ها هم ترکیبی از این دو اتفاق بود که هم از لحاظ ظاهری به‌نظر خوش‌آیند بودند و هم یک جاهایی نواقصی وجود داشت که این نواقص هم بشر عادی را در خیابان نشان می‌دهد که می‌تواند نواقصی در ظاهرش داشته ‌باشد. همۀ این‌ها درمجموع برای من، زن ‌را می‌ساخت؛ یعنی از یک نگاه هم مادرانگی، هم فرمت ایده‌آل‌های ذهنیِ زنِ ایده‌آل، هم معشوقی که در دنیا با تمام زیبایی‌ها و عدم زیبایی‌هایش در دسترس است و از یک نگاه دیگر، قضیه فقط زیبایی نیست؛ یک بخشی از آن خشن است، سنگ و فلز است؛ ممکن است بُرندگی داشته باشد، خشونت داشته باشد و آن، همان بخش انسانی زن است که در سایه‌اش وجود دارد.

...

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

ترس‌هایمان را در آغوش می‌گیریم

.
.

ترس یکی از اولین احساساتی است که جنین در رحم مادر آن را تجربه‌ می‌کند؛ با آن به‌دنیا می‌آید و در کنارش تا لحظۀ مرگ زندگی می‌کند. بسیاری از ترس‌هایی که در بزرگ‌سالی بی‌دلیل به سراغت می‌آیند، همان ترس‌های دوران جنینی است که در روند زندگی فرد تبدیل به «فوبیا» می‌شوند؛ مثلاً ترس از گربه که در افراد زیادی وجود دارد، وقتی به‌دنبال دلیلی می‌گردند، خیلی مواقع به نتیجۀ منطقی و قابل استنادی نمی‌رسند؛ حال آن‌که شاید در دوران جنینی برای مادر اتفاقی افتاده که جنین ترس و اضطراب زیادی را در آن لحظه دریافت کرده باشد؛ حتی نه صرفاً گربه در آن اتفاق نقش اصلی را داشته، ممکن است مادر در زیر حملات بمباران بوده و در کنار آن صداهای مهیب و آژیر و تنش‌های موجود، صدای نالۀ گربه‌ای هم شنیده‌ می‌شده؛ آن صدای ناله در ناخودآگاه جنین در رحم ثبت می‌شود و چون این صدا همراه با ترس و تنش بوده، در کودکی و بزرگ‌سالی، صدای گربه در ناخودآگاه فرد کلیدی است برای ترسیدن و حفظ بقا...

این ترس‌های نهفته و نحوۀ مواجه با آن‌ها می‌تواند در افراد به شکل‌های متفاوتی بروز پیدا کند؛ به‌خصوص که نحوۀ روبرو شدن هنرمندان با این ترس‌های درونی و لانه کرده در ناخودآگاه‌شان قابل‌تأمل و بیشتر مواقع منبع الهام و خلق اثر است. با این مقدمه؛ به سراغ چند تن از هنرمندان تجسمی رفتیم و از آن‌ها در مورد ترس‌هایشان در زندگی شخصی و حرفه‌ای‌شان سؤال کردیم؛ در ادامه، پاسخ آن‌ها به دو سؤال «ترس‌های من...» و «ترسیدن از نقدشدنِ خودم و آثارم» را می‌خوانید...

ترس ازدست‌دادن‌ها، در تنِ ما رخنه کرده

مجتبی یزدانپناه

خواستم ترس‌هایم را در زندگی بنویسم، اما آن‌قدر زیاد شدند که از خیرش گذشتم... گفتم در جواب این سؤال محترمانه بنویسم: «ببخشید به شما چه...»

ترس‌های من یا ترس‌داشتنِ من یا نداشتنِ من به چه‌کار شما می‌آید؟ و این‌که آن‌ها را بنویسم چه فایده‌ای دارد؟ جز این‌که من لیست بزرگی از ترس‌هایم را نوشته‌ام و حالا جز خودم دیگرانی نیز از ترس‌های من خبردارند و حالا بیا و درستش کن...

بازهم ببخشید... می‌ترسم از نوشتن ترس‌هایم؛ بگذارید ترس‌هایم برای خودم بماند. اعتراف می‌کنم در خیلی از جاها در به وجود آوردن و شکل‌گیری‌شان کوچکترین نقشی نداشته‌ام؛ اما زمانه است دیگر؛ به ترسم تبدیل‌شده و در پسِ من مانده...

سربسته و کلی بگویم... این روزها در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که هر گفت‌وگو، دیالوگ، عمل و حرکتی همراه با «ترس از دست‌دادن» است. ازدست‌دادن یک موقعیت، یک شغل، یک دوست، یک وسیله، سلامتی و... و... و...

ترس از دست‌دادن‌ها، در تنِ ما رخنه کرده. لب فرومی‌بندیم، برای ترس ازدست‌دادن‌ها. سر فرود می‌آوریم، از ترس ازدست‌دادن‌ها...

و این ترس ازدست‌دادن‌ها، به هر خاطرش و به هر شکلش می‌ماند و رسوب می‌کند.

پس ببخشید...

بگذارید ترس‌هایم برای من بماند...

اصلاً به شما چه؟...

در خلق اثر، می‌ترسم در نقطۀ درست تاریخی قرار نگیرم

هادی حیدری

زندگی من‌هم مثل بسیاری از آدم‌ها، همراه با ترس و امیدواری است.

مهم‌ترین هراسم از دورانی که اطرافم را فهمیدم، ترس از بیهودگی و بطالت بود. دوست ‌دارم چیزی را به جهان اضافه کنم و زیست و تنفسم در این دنیا، فایده‌ای در برداشته باشد.

در ارتباطم با آدم‌ها از آن هراس ‌دارم که دلی را بشکنم یا حقی را ضایع کنم. آگاهم که نمی‌شود رضایت همه را جلب کرد و آدمی همان‌که دست به‌کاری بزند، مخالف و موافق پیدا می‌کند؛ اما تلاشم این بوده که انسان‌های کم‌تری از حضورم آسیب ببینند.

در زمینۀ حرفه‌ام هراس ‌دارم که در تشخیص موضوعات و واکنش به آن‌ها دچار خطای فاحش شوم و در نقطۀ درست تاریخی قرار نگیرم. برای همین است که به شکل مستمر، نسبت خودم را با موضوعات، می‌سنجم و تلاش‌ می‌کنم مراقبت کنم تا به ورطۀ اشتباهات محاسباتی و تشخیص غیرواقعی وارد نشوم.

ترس از روزی که توانایی کشیدن نداشته باشم

جمال رحمتی

یادم نمی‌آید که اولین‌بار چه زمانی ترسیدم؛ اما به یاد دارم زمانی که چهار سال بیشتر نداشتم؛ چوب‌های بسیار ریزی را گوشۀ یک فرش جمع کردم و بعد کبریت را آتش زدم و با بردن آن زیر چوب‌های ریز، آتش شکل گرفت. با دیدنش لذت‌ می‌بردم اما با رسیدن مادر و ترس او از چیزی که می‌دید، من‌هم ترسیدم. این اولین ترسی است که به یاد دارم. بعد از آن به فاصلۀ یک سال، در طبیعت، آب من را با خود برد. چندمتر پایین‌تر، خاله‌ام من را از آب گرفت. برای لحظاتی ترس همراه با وحشت را تجربه کردم؛ شاید احتیاط خیلی زیادم در دوران زندگی، ریشه در همین چند اتفاق داشته باشد. البته بعدها هم در مقاطع مختلف زندگی‌ام ترس را به درجات مختلف تجربه کرده‌ام، از زندگی زیر بمباران‌های دورۀ جنگ تا بیرون کشیدن یک مار بزرگ به جای ماهی از زیر یک سنگ در برکۀکنار رودخانه.

می‌دانیم که ترس، یکی از اساسی‌ترین احساسات انسانی است و ریشۀ آن‌هم ترکیبی از زیست‌شناسی، روان‌شناسی و تجربه‌های فردی ما است.

درواقع تجربیات کودکی که به آن‌ها اشاره کردم را شاید بتوان در ارتباط با ریشۀ زیست‌شناسی ترس دسته‌بندی کرد؛ ترس به‌عنوان عاملی برای بقا است؛ اما ترس‌های من شامل هر سۀ این موارد می‌شود. من‌هم مثل خیلی‌های دیگر از بعضی چیزها مثل مار، عقرب، رتیل، حیوانات درنده، تاریکی، ارتفاع و... می‌ترسم. به‌نظرم ریشۀ زیست‌شناسی ترس در همۀ ما با شدت و ضعف مشترک است، اما آن‌چه که ترس‌ها را ویژه و شخصی می‌کند، ترس افراد با زمینۀ روان‌شناسی و تجربۀ فردی است.

من از آیندۀ مبهم ترس دارم. این ترس وجوه مختلفی را شامل می‌شود. این‌که از بابت سلامتی آیا روی پای خودم خواهم بود؟ این‌که بدن سالمی خواهم داشت؟ ترس از زمین‌گیر شدن دوران پیری؛ برای من ترس بزرگی است. این‌که به‌لحاظ مالی مشکلی خواهم داشت یا خیر؟ از تنهایی در دهه‌های پایانی عمرم می‌ترسم، این‌که مفید نباشم هم من را می‌ترساند.

در حوزۀ اجتماعی از این‌که مقبول نباشم و طرد شوم هم می‌ترسم. از درست نشدن شرایط ترس‌ دارم. از این‌که اوضاع همین‌طور بماند و یا بدتر شود.

از طرفی، از‌دست‌دادن عزیزانم بزرگ‌ترین ترس من است، ترس بزرگ دیگر ناتمام ماندن زندگی برای خودم است. بسیاری از ما تنها تکیه‌گاه خانواده‌مان هستیم. ترس از نبودن ما، زمانی که خانواده به ما تکیه داده است، وحشتناک است.

به دلیل ساختار اقتصادی_ سیاسی_اجتماعی که باعث‌شده فرزندان زیادی مهاجرت کنند. درواقع در این شرایط خانواده کارکرد واقعی خود را ندارد. نفسِ تشکیل زندگی مشترک برای این است که خانواده‌ای تشکیل دهیم که در کنار هم و قوت قلب هم باشیم، اما با رفتن فرزندان عملاً این ایده، آن‌طور که باید شکل نمی‌گیرد و تو حق داری که از تنهایی ترس داشته باشی.

در حوزۀ کارتون و کاریکاتور، ترس من این است که روزی توانایی کشیدن نداشته باشم.

به‌شکل کلی در کنار کارتون و کاریکاتور علاقۀ زیادی به ساخت فیلم هم دارم؛ و مدت‌ها است که سودای ساخت فیلم بلند در سر می‌پرورانم و در این مسیر زحمت بسیاری هم کشیده‌ام؛ این‌که نتوانم فیلم خودم را بسازم ترس بزرگی است.

اگرچه از ناتمام ماندن می‌ترسم اما تنها جایی که دوست دارم ناتمام بماند عمرم است وقتی که قرار باشد نیازمند دیگران باشم تا تروخشکم کنند.

همیشه وقتی صحبت از ترس می‌شود، آن را معادل تاریکی در نظر می‌گیرم و این‌که به شکل کلی از چیزی می‌ترسیم که نمی‌دانیم چیست؛ از تاریکی به خاطر این‌که اطلاعات ما را از پیرامون‌مان به‌شدت محدود می‌کند. از آینده که نمی‌دانیم چه خواهد شد و...

نقطۀ مقابل آن، روشنایی است. جایی‌که دانسته‌های شما بیشتر است زیرا خیلی چیزها را می‌بینید؛ اما همیشه این تضادها است که باعث زیبا شدن می‌شود. ذات زندگی هم همین است، ترکیبی از روشنایی و تاریکی، سفید و سیاه، سرد و گرم و... برای همین ترس را زیبا می‌بینم وقتی‌که وجودش باعث حفظ جان و انگیزه‌ای برای رسیدن به اهداف می‌شود.

ترس از گرفتار شدن به تکرار خود

حمید نیک‌خواه

من از جنگ می‌ترسم، کودکیم در زمان جنگ در منطقۀ جنگی گذشته، وحشت جنگ و تجربۀ ویرانی و ازدست‌دادن عزیزان و قربانی‌شدن انسان‌ها هنوز در خاطرم مانده و ترس تکرار این تجربه هنوز با من است.

از مرگ هم می‌ترسم؛ در حقیقت مرگ خودم برای خودم چندان مسئله نیست، منتهی به‌خاطر رابطۀ عمیق عاطفی‌ای که با خواهر و مادرم دارم، تصور مرگم و تأثیر ویران‌کننده‌اش بر آن‌ها برایم بسیار دلهره‌آور است.

تغییرات اقلیمی و بلایی که انسان‌ها بر محیط‌زیست تحمیل کرده‌اند که روزبه‌روز هم تشدید می‌شود موجب وحشتم می‌شود. تغییراتی که می‌توانند موجب فروپاشی ساختارهای زیست‌محیطی و به‌تبع بنیاد‌های اجتماعی، اخلاقی جامعه شوند و نتایج آن بسیار سریع‌تر و ترسناک‌تر از آن است که تصور می‌کنیم.

از قدرت گرفتن راست افراطی و حکومت احمق‌ها برجهان هم می‌ترسم. مشاهدۀ این حجم از گرایش به نژادپرستی، خودخواهی، سِرشدگی و بی‌تفاوتی جهانی نسبت به جنگ‌ها و جنایات جنگی؛ خصوصاً جنگ غزه خیلی وحشتناک است.

از این حجم وسیع سطحی‌نگری و باری به هرجهت بودگی جامعه می‌ترسم.

از دیکتاتوری درون مغز آدم‌ها، از ایرانشهری‌ها_ محمد بن ‌محمد الایرانشهری_ از افراطی‌های مذهبی، از بندگان خشک‌مغز ایدئولوژی‌ها می‌ترسم.

از این‌که در میان جمع‌های ریاکار، مصلحت‌طلب، خویش بزرگ‌پندار و دروغ‌پرداز باشم؛ می‌ترسم.

از گرفتار شدن به تکرار خود، سکون هنری و در یک قالب‌ماندگی هم می‌ترسم.

از مارکت بلعندۀ استعدادها و آزادی‌های هنری و همچنین رواج منفعت‌خواهی شخصی، شهوت شهرت، باند و باندبازی، مسابقه‌ برای رسیدن به دستاوردهای حقیر شخصی و مادی جامعۀ هنری هم می‌ترسم.

از دوستان نارفیق و ناراست می‌ترسم.

از عشق‌های دروغین می‌ترسم...

ترس، نقاط تاریک درونم را به‌چالش می‌کشد

عفت تکلو

برای من ترس یکی از ارزشمندترین احساساتی است که در وجودم شناخته‌ام و تجربه کرده‌ام.

از یک ناشناختگی و ابهام در اعماق وجودم رشد کرد؛ در برخی برهه‌ها شدت گرفت و در گذر زمان ماهیتش، اندکی برایم شفاف‌تر شد.

از نظر من ترس ریشه و ماهیتی یکسان در تمام ابعاد زندگی دارد.

درک من از ترس این بود که همچون تمام احساسات دیگر، در تعادل، معنای کامل خود را می‌یابد؛ باعث رشد آگاهی، ایجاد امنیت و آرامش می‌شود. دریافته‌ام که اگر به‌درستی به ترس‌هایم نگاه کنم، نقاط تاریک درونم را به چالش می‌کشد و زوایای پنهانی از وجود را برایم عیان و شفاف می‌سازد.

از ارزشمندترین ترس‌هایی که من در زندگی تجربه کرده‌ام، ترس از کاغذ و بوم سپید بود؛ ترس از عیان‌شدن آن‌چه که در درونم می‌جوشید و گاهاً تصویر واضح و مشخصی نداشت؛ ترس از این‌که چه بر بوم نقش خواهد بست و از همه ترسناک‌تر شاید این بود که آن‌چه بر بوم و کاغذ تصویر می‌شد، ابتدا مورد قضاوت سخت‌گیرانۀ خودم و بعد جامعه قرار می‌گرفت.

در گذر زمان روبرو شدن با این ترس و ماندن در آن، دریچه‌هایی از خلاقیت را به روی من گشود و تصویر واضح‌تری از من حقیقی‌ام را برایم روشن ساخت.

و می‌دانم که این هم‌جواری و همراهی با ترس، با من همیشه خواهد بود، چراکه در هر سویه از زندگی که عیان می‌شود، حرفی برای گفتن و روزنه‌ای برای رشد و توسعۀ فردی من با خود خواهد داشت.

ترس‌های امروز، دغدغه‌های ما است

مسلم جاسمی

یک مَثلِ چینی است که می‌گوید: «ترس مثل آتش است؛ اگر کنترلش کنی، گرمت می‌کندو اگر کنترلت کند، می‌سوزاند.»

زمانی ترس ما، ترس اکتسابی یا فوبیاهایی بود که تجربه نکرده بودیم؛ مثل ترس‌های غیرمنطقی و شدید از چیزهای بی‌خطر؛ مانند:

«آگورافوبیا» ترس از مکان‌های باز، «اجتماع هراسی» ترس از قضاوت دیگران یا «ترس از حیوانات» عنکبوت، مار و...

می‌ترسیدیم چون تجربۀ مواجه با آن‌ها را نداشتیم. ولی سن که بالا می‌رود مفهوم ترس هم برایمان تغییر می‌کند و پیچیده‌تر می‌شود؛ دغدغه‌هایمان فرق‌ می‌کند و وارد یک جریان متفاوت در روزمرگی‌مان می‌شویم.

ترس از آینده، ابهام در کار و مسائل بغرنج اجتماعی که به‌نوعی همۀ ما درگیر آن هستیم؛ بعضی وقت‌ها فضای امروز را در تابلوهای «ادوارد مونک» می‌شود دید. ترس‌های امروز، دغدغه‌های ما است؛ به دلیل بحران اجتماعی، آیندۀ مبهم و بی‌ثباتی که در جامعه وجود دارد؛ ولی با همۀ این‌ها با غلبه بر آن می‌توانیم حس اعتمادبه‌نفس را در خودمان ایجاد کنیم، در دور کردن تردید و رخوت از خودمان تلاش داشته باشیم. هرچند امری دشواراست چون منشأ ترس مشخص نیست و گسترده است.

ترسم از «زامبی»‌ها است

علیرضا بیت‌اللهی

ترس‌های بشری شکل‌ها و رنگ‌های گوناگونی دارد. ترسِ ازدست‌دادن عزیزان، ترسِ از صدمات جسمی و لطمات روحی، ترسِ از مرگ، ترسِ از نیستی و نابودی، ترسِ از رسوایی، ترسِ از بی‌آبرویی، ترسِ از ارتفاع، ترسِ از شکست و سقوط، ترسِ از جنگ و... من‌هم از این ترس‌ها مستثنی نیستم؛ اما اگر بخواهم مناسب این چهارچوب و مخاطبان این رسانه سخن بگویم؛ می‌توانم قدری در مورد ترسم از «زامبی»‌ها حرف بزنم.

فکر می‌کنم اولین‌بار با واژه و فرم ترسناک زامبی‌ها در سینمای هالیوود آشنا و هیجان‌زده شده باشم؛ اما هرچه بیشتر گذشت و در ماهیت زامبی‌ها عمیق‌تر شدم، فهمیدم که زامبی‌ها اگرچه فرم و کارکردی سینمایی دارند؛ اما علی‌رغم چهره‌های کریه و زشت‌شان، ویژگی تمامی آن‌ها خارج‌شدن از خصلت‌های انسانِ آزاد است. به‌خاطر از دست‌دادن قدرت تفکر و متوقف شدن اندیشه، اصرار و پافشاریِ افراطی و خارج از کنترل و بدون حد و مرز به افکار و آموزه‌های تلقینی است؛ و این افراط و تلقین تا به این حد در درون فرد ریشه می‌دواند تا از او موجودی ساخته که گرفتن جان و فرصت زیستن انسان‌ها بدون هیچ دلیل و درنگی و یا هیچ پریشانی و پشیمانی امکان‌پذیر شود. بله؛ زامبی‌ها در اطراف ما حضوری واقعی دارند. واقعی‌تر از آن‌چه که فکر کنیم. در لباس‌ها و ظواهر باورنکردنی. آخرین نمونه‌اش را می‌توان در ماجرای قتل «الهه حسین‌نژاد» به‌وضوح و به‌روشنی هرچه تمام‌تر دید و گریست.

پایان تلخ این پاسخ را دوست‌دارم با برشی از شعر «احمدشاملو» تمام کنم که می‌گوید:

«هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

اگرچه دستانش از ابتذال، شکننده‌تر بود.

هراس من_ باری_ همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

از آزادی آدمی

افزون‌تر باشد»

...

...

متن کامل این مطلب را در شماره ۸۸ ماهنامه سرمشق مطالعه فرمایید.

ترسِ سفید

داوود آجرلو
داوود آجرلو

ترس از صفحۀ سفید را ابتدا شاید بتوان در ادبیات، به‌ویژه در داستان، سراغ گرفت. در دنیای ویژوال هم صفحه در آغاز سفید است و می‌شود آن را «ترسِ سفید» نامید، اما تو بگو «نقطۀ آغاز.» اصلاً نه هنرهای ویژوال، که در تمام هنرها، درست مثل نوشتن، یک نقطۀ آغاز برای خلق هر اثر است. این نقطه بیش از هر ویژگیِ دیگری، ترس دارد. بماند که ترس را در دنیایِ تقلیل احساساتِ متکثرِ انسان به اسم‌های روان‌‌شناسانه، چه معنا می‌کنند و اقسامش را چگونه توصیف می‌کنند.

هنرمند در آغاز تولید هر اثر هنری، یک فرآیند احساسیِ مرکب از احساسات مختلف را تجربه می‌کند و این تجربه در بسیاری از هنرمندان، شایع است. برآیندی از ترس‌ها و تردیدها و شورها و دل‌شوره‌هایی مشابه یک شکارچی؛ وقتی می‌داند بارها شکار کرده، اما می‌خواهد یک‌بار دیگر هم شکار را آغاز کند. طبیعت را نمی‌توان بی‌شعور خواند، اما می‌شود گفت شعور انسانی ندارد، چنان‌که انسان از شعور طبیعیِ خود دور است. وقتی قرار است با موجودِ جاندار بی‌شعوری مواجه شوی، بی‌قرار می‌شوی. شبیه به کوه‌نوردی که می‌داند همۀ آن تجربه و تجهیز و مهارت لازم را دارد؛ اما بی‌قرار است، چون می‌داند کوه جان دارد و جاندار را نوَردیدن، تمام کِیفش به همین است که بازیِ آزادی بین دانستن‌های تو از او و ندانستن‌های او با تو در راه است. می‌بینی، بازی ترسناکی است ولی بازی است و اگر اهل بازی باشی؛ بی‌خیالش نخواهی شد. توأمان، هم می‌ترسی و هم می‌خواهی.

هنرمند ویژوال، اگر هنرمند باشد، درکش از اثر هنری، پدیداری است که هیچ‌گاه نمی‌شود و نشاید که پیش از آغاز، پایانِ آن را عینی و تمام و کمال پیش‌بینی کنی. تو با خط طرفی، با رنگ، با فضا، با ابعاد، با جسم و با صفحه‌ای سراسر سفید و بسیار تا بسیار خالی؛ و اما خالی؛ ترسناک‌ترین است اگر بدانی قراراست در این خالی، اثر بگذاری. همۀ این‌ها، هرچند به نظر شیء و بی‌جان می‌نمایند؛ جان دارند، چون از طبیعت برآمده‌اند.

خط جان دارد، بُعد و فضا و جسم و صدا جان دارند. از کجا آغاز کنم؟ با کدام نقطه؟ با کدام متریال؟ در چه ابعادی؟ چه فضایی؟ و زمان و مکان؛ این دو مایه‌های شعور انسانی. در هر لحظه و در هر نقطه چگونه باید و شاید حرکت کرد که از حرکت منِ هنرمند، اثری پدیدار شود. این است وحشتی که می‌تواند در حرکت افلیجت کند. می‌توانی چنین ترسی را اصلاً نداشته باشی؛ کار و حرکتت اثر نمی‌شود، هنر نمی‌شود. کاری که آرتیست در لحظۀ آغاز، از شروع کار و برای ایجادِ آن نطفۀ آغازینِ کار، ترس نداشته‌ باشد، یک معنا بیشتر از آن ساطع نمی‌شود؛ سازنده به‌طورکامل، نه‌تنها محصول نهایی را می‌بیند و به تمام اجزای آن واقف است، بلکه حتی از پیش، با خودش فرآیند تکاملِ ساخته‌اش را هم می‌داند، درست مثل ماشین. به هراندازه بر محصول نهایی و فرآیندِ نهایی‌شدنِ آن، اشرافِ بیشتری داشتی، ترس تو هم کمتر و کمتر می‌شود تا بشوی ماشین که ضریب خطایش به صفر میل می‌کند. هرچه این ترس، میلش به صفر بیشتر شد، خلاقیت است که به سمت صفر میل می‌کند.

این‌که چه میزان از ترس است که خلاقیت را دامن می‌زند و خطا تا چه اندازه جایز است و خودآگاهی و ذهن‌آگاهی و آگاهی‌های دیگر پس چه، این همان مرز باریک و بندبازانه‌ای است که هر هنرمند در دوران کاریِ خودش بارها از آن فروتر و فراتر می‌رود. بلند می‌شود و می‌رود و می‌افتد و اصلاً به شوق همین کشف است که بازی را ادامه می‌دهد. نگو تکلیفِ آن شعور چه می‌شود؟ که انسان هنرمند دارد؛ اما در متریال و مکان و زمان چنین شعوری نمی‌بیند. هنرمند متریال و زمان و مکان را با حواس خود درک می‌کند، پس آن‌ها برای او حقیقت دارند، جان دارند و ایده دارند. متریال و زمان و مکان برای هنرمند، اگرچه شعوری به‌نحو انسانی ندارند، اما ایده‌های جاندارِ بهره‌مند از حقیقتی در آن‌ها می‌بیند که وادارش می‌کنند آن‌ها را بنوَردد و جست‌و‌جو کند و کشف کند. چیزی در فرآیند کار هنری با جسم، با خط، با نور، با روایت، با فضا، با صدا، با ریتم و با تمام متریال زمان‌مند و مکان‌مند است که هنرمند، آن چیز و آن چیزها را می‌بیند و آرام و با مشقت در طول مسیر فرآیند هنری، کشف‌شان می‌کند. آن چیز و چیزها را بگذار بگویم ایده. آن ایده و ایده‌ها در بازیِ تجربه و خیال هنرمند با متریال و زمان و مکان تبدیل می‌شوند به مفهومی که یک‌باره سر می‌زند. ایده‌ها در کار هنری، گاه حتی برای یک لحظه، سرمی‌زنند، مفهوم می‌شوند، پدیدار و دوباره غیب می‌شوند. مفهوم در هنر این‌چنین پدیدار می‌شود. اصلاً این راهی است برای درآمدنِ ایده‌های متریال به فهم و شعور انسانی، آن‌هم فقط گاهی. جوری که هیچ هنرمندی از پیش و هیچ مخاطب اثر هنری از پیش، هیچ از آن نمی‌داند. جوری‌که حتی وقتی بار دیگری سراغ همان اثر هنری که پیش‌تر دیدی بروی، حتی اگر هنرمندش باشی، باز ممکن است با یک مفهوم دیگر مواجه شوی. این زنده بودن و زایشِ مداوم اثر هنری، ترسناک است.

مواجهه عکاسانه با مفهوم ترس

حمیده پاک
حمیده پاک

مدرس و کارشناس ارشد عکاسی

در ساحتِ زیست، یکی از مختل‌کننده‌ترین و بازدارنده‌ترین احساساتی که انسان با آن مواجه دائمی دارد؛ ترس است. این احساسِ جهان‌شمول در همۀ انسان‌ها، جوامع و تمام تاریخ به شیوه‌های مشترکی ادراک می‌شود؛ اما پاسخ‌ها به این محرک بر اساس تجربیات روان و مسائل فرهنگی‌‌_اجتماعی متفاوت خواهد بود. مشهودترین جلوه‌های مفهوم ترس را در مواجهه با امور ناآشنایی همچون آینده، مرگ و فقدان می‌توان یافت. ناشناخته بودن مرگ و پایان یافتن همه چیز، از‌ دست دادن عزیزی و یا تغییر موقعیتی که به آن خوکرده‌ایم. ترس از تغییر و حتی ترس از کامل نبودن و اضطراب مواجهه با «خود.»

در سوی دیگر فهرست ترس، مواجهه و یا تکرار تجربیات گذشته، خود را نشان می‌دهد. آن‌جا که روان برای تکرار نشدن تلخی‌ها نهیب می‌زند و در دل هراس می‌افکند. پس می‌توان گفت که این مهربان در لباس ترس با هر شکلی که خودش را نشان می‌دهد درواقع مکانیسمی دفاعی برای محافظت از آدمی است. آگاهانه‌ترین مواجهه انسان با این مکانیسم را می‌توان در آثار هنرمندانی یافت که بجای فرار و انفعال، راه مواجهه با آن را انتخاب می‌کنند. هنرمندان عکاس نام آشنایی همچون «گریگوری کرودسن Gregory Crewdson » و «جویل پیتر ویتکینزJoel Peter Witkin» که بارها در نوشتارها به آثار آن‌ها پرداخته‌شده است و هنرمندان دیگری مانند «راجر بالنRoger Ballen » و «فرانسیسکا وُودمن francesca woodman» که در این مجال به آن‌ها خواهیم پرداخت همه باوجود تفاوت‌هایی در آثارشان در یک امر اشتراک دارند؛ هردو ترس‌هایشان را به‌صورتی «اکسپرسیو» و در هیبتی از «گروتسک» به تصویر کشیده‌اند. ازجمله در آثار «راجر بالن» انسان‌های به حاشیه ‌رانده‌شده، سیم و نقاشی‌های کودکانه و حیوانات به‌شیوه‌ای «سوررئالیستی» در تعامل با یکدیگر دیده‌ می‌شوند.

این هنرمند آثار خود را «اگزیستانسیالیستی» توصیف ‌می‌کند و معتقد است که با ارتباط برقرار کردن با ذهن ناخودآگاه سویه‌های تاریک و پنهان وضعیت انسانی را به تصویر می‌کشد. وی با هدف نفوذ به افکار و احساسات سرکوب ‌شده از طریق پرداختن به مضامینی چون آشوب و نظم، زندگی و مرگ، کهن‌الگوهای جهانی روان و... ترس‌های خود را به تصویر می‌کشد.

در آثار «فرانسیسکا وُودمن» با شیوه‌ای دیگر از بیان ترس مواجه هستیم. وی در عمر کوتاه خود، خودنگاره‌های سیاه ‌و سفید مجذوب‌کننده‌ای خلق کرد. یک‌سال پس از مرگ او نقدهای مثبتی در مورد آثار این بانوی عکاس نوشته‌شد و در فضاهای هنری موردتوجه قرار گرفت. آثار وی و نحوۀ به پایان رساندن زندگی‌اش ناشی از ترس‌هایی بود که از آینده‌ و کمال‌طلبی در او ایجادشده‌ بود. فرانسیسکا در خانواده‌ای هنرمند به دنیا آمد و تلاش داشت تا در زمینۀ «عکاسی مُد» فعالیت کند. با این‌حال تصاویر پرترۀ محو، در یک اتاق متروکه با نگاهی به عکاسی ُمد، که با استاندارد زمان خود فاصله داشت در نهایت او را به‌سمتی دیگر کشاند. از این‌رو آن‌چه در آثار وُودمن مشهود است، ترس از مواجهه با خود، طرد شدن و از خودبیگانگی با بدن زنانه بود.

از نمونه‌های جذاب دیگر می‌توان به آخرین مجموعۀ آثار «سیامک فیلی‌زاده»«خواب زمستانی» اشاره کرد. این مجموعه آثار به‌شیوۀ صحنه‌آرایی شده تولیدشده و با نورپردازی «گروتسک» چهره‌ها، فیگورهای منزجرکننده و ابعاد بزرگ آثار نمایش داده شده‌اند. آن‌چه در این مجموعه مشهود است ایجاد آگاهانۀ ترس از وضعیتی زیستی است که نسبت به آن واکنشی وجود ندارد. مخاطب در مواجهه با آثار مسخ می‌شود و به بودن در وضعیت خواب زمستانی آگاه می‌شود.